** ترگلِ کردکوی **
گاهی وقت ها... اگر هزاران کلمه رو هم قربونی کنی نمیشه ... پس بهتره با ((تموم قلبت )) حق مطلب رو ادا کنی امشب شب تولد بهترینمه... و تبریک تولدش حتی گوشه ای از احساسم رو نمیتونه نمایان کنه ولی خیلی ساده به پاس تموم بودن هاش فقط میتونم بگم : "دوستت دارم " همسر عزیزم
ته رو ره ماه این دنیــــــــا ندارنه ته دل دِ بِلارم، بد خـــــــــا ندارنه ته جور آدم دگه یَکتــــــــــا ندارنه تـــه رفتــار، جان ِمن ، همتا ندارنه هر چند با تاخیر ولی بد ندیدم عکس های یادگاری عید قربان رو براتون به اشتراک بزارم توصیه میکنم از دست ندید دکتر ابوالحسن شهواری فرزند عبدالحسین و نواده آقا شیخ صفر علی شهواری در سال1340. ه.ش در روستای بالاجاده به دنیا آمد. بی خیال ِ دلتنگی های زمینی پیشکش به مادربزرگم می ریزد... ریز ریز... از قلبِ بغضی سَر خورده که حتی سری را نخورده! با هق هقِ سکوت به سوگ عشقی فریاد نشده! می ریزد ولی نامش اشک نیست!
که به قیمت دل به همیشه سپردمش... آدمای خوب از یاد نمی رن از دل نمی رن از ذهن نمی رن ولی خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنی از پیشت میرن...
یعنی دلتنگی هام ابدی شده ....؟؟ سخن من: درسته ، من متولد «شب یلدا» هستم. اما این متن یکی از دست نوشته های نوجوونیمه ومخاطبش خودم نیستم. شب یلدای سال 1362 مصادف بود با میلاد مبارک حضرت رسول که به واقع بهاری شد در زمستان به هر حال جا داره از همه عزیزان, دوستان و خصوصا خانواده ام که همیشه حمایتم کرده اند تشکر کنم و همین جا به نوبت خودم به همتون میگم: یلدا مبارک
دردی نیست...
....................... نفس بکش
اشکی نیست...
.......................لبخند بزن
رها....
............. آرام شو
............................. آرامــــــــــــــــــــــــــــــــ
می ریزد...
حسرت بودنی ست
اونروز وقتی نسیم مژده اومدنت رو آورد. تصمیم هم همراهش اومده بود... گفت: پاشو که دیگه تنبلی بسه!!
همین الان به همت و قدرت هم اس دادم که بیان و با هم ساخت و ساز رو شروع کنیم!
گفتم: خب؟ برنامتون چیه؟ تصمیم دفترش رو وا کرد و گفت: اول قراره هر چی درخت غم و درده ریشه کن کنیم
به قدرت میگیم: دیوار های کینه رو خراب کنه... از همت هم میخواییم چند تا پایه عشق رو زمین دلت بزنه که
بتونیم یه مجتمع روش بسازیم با نام محبت... سفارش کابینت هاشم دادیم به جناب صمیمیت
به صفا جونی هم گفتیم: زحمت پرده های اتاق رو بکشه... یه قالی هم با الیاف آرامش پهن کردیم
که وقتی بهار میادفرش پات بشه...
میشنوی بهار جونم؟؟ میبینی؟ ...خونه تکونی تو قلبم را انداختم...
خونه تکونی که چه عرض کنم؟ ساخت و ساز!
الان خونه دلم فقط وجود تو رو کم داره...
آره بهار...بیا که اومدنت برام بشه تولد دوباره...
جاده درازنو
بهار تولدت
یلدا بود.....
زمین لباسی سپید بر تن کرده بود و زندگی بدجوری سخت شده بود.به هر طرف که سر می چرخاندی نشانی از حیات نمی یافتی
انگار زندگی پایان یافته بود..سرت را به خاک که میفشردی تپش های قلب زمین را نمی شنیدی
گمانم زمین هم مرده بود!!سرمایی سخت در تاروپود دلها رخنه کرده بود ودل های گرم را به قصر یخی مبدل نموده بود.
همه جا بوی مرگ.. بوی ناامیدی و بوی پایان می داد. ناگهان بویی خوش به مشاممان رسید!
بویی که امید را ..امید به زیستن را به همراه داشت...بوی بهار را...نمی دانم؟... شاید آن دورها...شایدم یکی در همین همسایگی!
دستانش را رو به آسمان کرده بود که دعایی برآورده شودهرچه بود که بهاری آورد
بهاری زیبا که زودتر از همیشه با گرمای دلپذیرش قصرهای یخی را ذوب کرد
آری...من هنوزم باورم این است که تولدت بهاری شد در زمستان...
سلام دوستان. خوبید همه؟
به خاطر سنگین شدن حجم درس هام ممکنه کمتر بهتون سر بزنم.
دلم واسه همتون تنگ میشه
بلاخره محرم هم اومد
امیدوارم عزاداری همه شما مورد قبول درگاه حق واقع بشه
Design By : Pars Skin |