** ترگلِ کردکوی **
(( شعر کودکانه ))
به یاد اون موقع ها دلمو زدم به دریا زیر نم نم بارون از خونه زدم بیرون با شوق و صد تا رویا رفتم کنار موجا آروم چشامو بستم توی قایق نشستم رفتم تو دل دریا به شهر آرزوها... تا چشامو وا کردم قصری رو پیدا کردم قایق منو بردن به ماهی ها سپردن پری های مهربون با سلامی فراوون منو رو تخت نشوندن کلاهی رو آوردن یک پری ناز و خوب اومد جلو چه محجوب! گفت:با عشوه و ناز این کلاه مال شماست ما هیا فریاد زدن شاه پری های ماست با خوشحالی خندیدم دست زدم و رقصیدم ولی چه حیف که با صدای مامان از خواب خوش پریدم!! صدایت کردم من صدایت کردم،هر شب
صدایت کردم...در میان تمام هق هق هایم صدایت کردم...در تمام لحظه های بی تو بودن ولی دریغ...! چون می دانم نشنیدی تنها...؟؟ آن زمان کهقلبم لرزش پیشه می کند... آن هنگام که غرورم، پیش به سوی شکستن می رود دستانم هم می لرزد، قلم را بر می دارم آن هنگام که در هجوم گریه های ممتد شبانه با دستانی پر لرز می خواهم بنگارم غمگین ترین وِاژه هستی را ((تنهایی)) را می گویم ای عزیز! آن هنگام که می خواهم بنویسم ( تنها...) ندایی در درونم داد می زند کسی فریاد میزند... بی وجدان!...خدا را فراموش کردی؟!!
Design By : Pars Skin |