سفارش تبلیغ
صبا ویژن


** ترگلِ کردکوی **

   

 (( اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد، تو خوب بودن را فراموش نکن!!! ))

  (کوروش کبیر)

   

       آشفته بودم....انگار کسی مرا نمی فهمید .... دلتنگ بودم و دلتنگی هایم تمامی نداشت

  غم میهمان قلبم بود واشک میهمان چشمانم....آنقدر با غصه شب نشینی کردم تا اینکه خوابم برد..

 ...صدای قاه قاه خنده ای به به گوشم رسید! ... به صدا نزدیک شدم و پرسیدم: که هستی؟    گفت:

 نامم غم است... گفتم: به چه میخندی؟ پوزخندی زد وگفت: نکند تو هم عاشقم شدی؟!!

 با حیرت گفتم: مگر نامت غم نیست؟ خندیدنت برای چیست؟! به دور دست ها اشاره کرد و گفت:

 به حال این موجود خاکی، به انسان ها می خندم. به حال چون تویی می خندم که کور کورانه عاشقم هستی!

 ...روزگاری را به یاد می آورم که که در دنیای آدم ها بازارم سکه نداشت...

 مهربانی در صدر بود ومحبت همه را به سوی خویش جذب می کرد. خوبی نقل مجلس بود

 و عشق مهمان قلب ها....

 اما گذشت و گذشت... و با گذشت روزگار آدمها سخت شدند. قلب ها سنگی شدند... خوبی به فراموشی سپرده

 شد و انسان ها یادشان رفت که مهربانی در همسایگی شان زندگی می کند.

 من هم بیکار ننشستم!...در این آشفته بازار فرصتی یافتم تا خودی نشان دهم!!

 ...کم کم همه عاشقم شدند مرا میهمان قلب خویش نمودند...چنان مورد محبت آنها واقع شدم که پر وبال

 گرفتم...بزرگ شدم و تمام قلبشان را تسخیر نمودم...

 امروز ساکن قلب های بسیاری هستم..قلب هایی که  یادشان رفته می توانند: جایگاه خوبی، خانه مهربانی

 و قصر عشق باشند..

 آری ... آنها کورکورانه مرا می خواهند..در تنهایی مرا صدا می کنند ..در گرفتاری فقط به یاد من هستند!

  حسرت گذشته و استرس آینده را بهانه قرار داده اند ...اکنون را نادیده گرفته و خنده را به فراموشی سپرده اند

 غم سکوت کرد....نگاهی حق به جانب به سویم انداخت و گفت:می بینی چه بر سر آدمها آمده؟

 مگر تو از جنس آنها نیستی؟ بی گمان تو هم شیفته منی!..... و باز قاه قاه خندید!

 چشمانم را گشودم...

 په خواب عجیبی! خوابی تلخ ولی گوارا...!! باید می نوشتم و نوشتم:

 آی آدمها ... می بینید؟ دیگر آشفته نیستم...دلم تنگ نیست...اشک میهمان چشمانم نیست..

 نهال آگاهی چنان در قلبم ریشه دوانده که غم چاره ای جز رفتن ندارد...

 تهی شده ام...تهی از هر احساس بدی که خود برای من وجودم ساخته بودم..

می دانید چرا همیشه از آدم و عالم گله مند بوده ام؟   زیرا فراموش کرده بودم که زندگی در اکنون جاریست...

 یادم رفته بود که لبخند کار سختی نیست..و خوبی ومحبت همین نزدیکی ها انتظار ما را میکشد

 چون پیله تنهایی را به دور خویش پیچیده بودم و به آغوش غم پناه آورده بودم.... و اما اکنون.....

 اکنون که روح جهان دست به دست هم داده تا من به آرزوهایم برسم میخواهم پیام آور باشم

 از بند پیله رها شده وچون قاصدکی پرواز کرده و این پیام را برای تمامی انسان ها مخابره کنم:

 آی آدمها....                      محبت هنوز در وجود ها جاریست..

                                       مهربانی...همین نزدیکی هاست......

                                   خوبی........ وجود دارد..............

                                   صداقت هنوز نمرده...................

 اگر.....باور کنید که زندگی در همین لحظه اکنون است....  

 دوستای گلم شما هم اگه پیامی دارید میتونید بگید. ممنون میشمگل تقدیم شما               

                                                                                             


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/18ساعت 4:38 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin