سفارش تبلیغ
صبا ویژن


** ترگلِ کردکوی **

با سلام خدمت تموم دوستای گلم

درسته که نیستم ولی همیشه به یادتونم...

راستی...شده که بعد یه مدت یکنواختی.. یه اتفاق،

یه تازگی و یه تحول تو زندگیتون بیاره؟؟

اگه دوست داشتید برام از اون اتفاق بگید. منتظرم...

یه عکس و یه متن تقدیم به همه ی شما دوستای خودم

دکالی

من شگفت انگیزم!


آنقدر خارق العاده که شگفت هم انگشت حیرت به دهان گرفته!

جادوگر نیستم،اما طلسم ها میشکنم

جادوگر نیستم، اما رها میکنم و به بند میکشم!

وجودم از خاک است ولی گاهی چنان نورانی ام که خورشید هم از من وام میگیرد!

هزار پیچم...آنقدر پیچ در پیچ که تمام معادلات پیچیده ی دنیا را به هم زده ام!

خودم هم مانده ام که چه هستم؟؟

شاید باور نکنی... یکروز نادانم و فردایش دانشمند!

یکروز در آسمانم و یکروز در عمیق ترین نقطه ی هستی...

شادی و غم هم از دستم شاکی شده اند.

چون دمدمی مزاجم! شروع نکرده تمامش میکنم!

امروز و فردایم یکی نیست

روزی پر از احساسم و فردایش تهی

یکروز عاشقم و روز دیگر فارغ!

اما هر چه هستم و هر که هستم، خالق به خلقتم افتخار میکند

او ایمان دارد که اگر روزن و پنجره را پیدا کنم... پروازم همیشگی ست.

و اگر دل بکنم از هر آنچه که فانی ست... میشوم جلوه های ویژه ی هستی!

کافیست راه را پیدا کنم

و درک کنم آنچه را که فقط به کلمه می گویم:                                               

                                                            من شگفت انگیزم!!


                                                                                       

 با تشکر از استاد عزیزم آقای *مسعود هزار جریبی*

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/2/25ساعت 3:7 صبح توسط یلدا نظرات ( ) |

   

 (( اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد، تو خوب بودن را فراموش نکن!!! ))

  (کوروش کبیر)

   

       آشفته بودم....انگار کسی مرا نمی فهمید .... دلتنگ بودم و دلتنگی هایم تمامی نداشت

  غم میهمان قلبم بود واشک میهمان چشمانم....آنقدر با غصه شب نشینی کردم تا اینکه خوابم برد..

 ...صدای قاه قاه خنده ای به به گوشم رسید! ... به صدا نزدیک شدم و پرسیدم: که هستی؟    گفت:

 نامم غم است... گفتم: به چه میخندی؟ پوزخندی زد وگفت: نکند تو هم عاشقم شدی؟!!

 با حیرت گفتم: مگر نامت غم نیست؟ خندیدنت برای چیست؟! به دور دست ها اشاره کرد و گفت:

 به حال این موجود خاکی، به انسان ها می خندم. به حال چون تویی می خندم که کور کورانه عاشقم هستی!

 ...روزگاری را به یاد می آورم که که در دنیای آدم ها بازارم سکه نداشت...

 مهربانی در صدر بود ومحبت همه را به سوی خویش جذب می کرد. خوبی نقل مجلس بود

 و عشق مهمان قلب ها....

 اما گذشت و گذشت... و با گذشت روزگار آدمها سخت شدند. قلب ها سنگی شدند... خوبی به فراموشی سپرده

 شد و انسان ها یادشان رفت که مهربانی در همسایگی شان زندگی می کند.

 من هم بیکار ننشستم!...در این آشفته بازار فرصتی یافتم تا خودی نشان دهم!!

 ...کم کم همه عاشقم شدند مرا میهمان قلب خویش نمودند...چنان مورد محبت آنها واقع شدم که پر وبال

 گرفتم...بزرگ شدم و تمام قلبشان را تسخیر نمودم...

 امروز ساکن قلب های بسیاری هستم..قلب هایی که  یادشان رفته می توانند: جایگاه خوبی، خانه مهربانی

 و قصر عشق باشند..

 آری ... آنها کورکورانه مرا می خواهند..در تنهایی مرا صدا می کنند ..در گرفتاری فقط به یاد من هستند!

  حسرت گذشته و استرس آینده را بهانه قرار داده اند ...اکنون را نادیده گرفته و خنده را به فراموشی سپرده اند

 غم سکوت کرد....نگاهی حق به جانب به سویم انداخت و گفت:می بینی چه بر سر آدمها آمده؟

 مگر تو از جنس آنها نیستی؟ بی گمان تو هم شیفته منی!..... و باز قاه قاه خندید!

 چشمانم را گشودم...

 په خواب عجیبی! خوابی تلخ ولی گوارا...!! باید می نوشتم و نوشتم:

 آی آدمها ... می بینید؟ دیگر آشفته نیستم...دلم تنگ نیست...اشک میهمان چشمانم نیست..

 نهال آگاهی چنان در قلبم ریشه دوانده که غم چاره ای جز رفتن ندارد...

 تهی شده ام...تهی از هر احساس بدی که خود برای من وجودم ساخته بودم..

می دانید چرا همیشه از آدم و عالم گله مند بوده ام؟   زیرا فراموش کرده بودم که زندگی در اکنون جاریست...

 یادم رفته بود که لبخند کار سختی نیست..و خوبی ومحبت همین نزدیکی ها انتظار ما را میکشد

 چون پیله تنهایی را به دور خویش پیچیده بودم و به آغوش غم پناه آورده بودم.... و اما اکنون.....

 اکنون که روح جهان دست به دست هم داده تا من به آرزوهایم برسم میخواهم پیام آور باشم

 از بند پیله رها شده وچون قاصدکی پرواز کرده و این پیام را برای تمامی انسان ها مخابره کنم:

 آی آدمها....                      محبت هنوز در وجود ها جاریست..

                                       مهربانی...همین نزدیکی هاست......

                                   خوبی........ وجود دارد..............

                                   صداقت هنوز نمرده...................

 اگر.....باور کنید که زندگی در همین لحظه اکنون است....  

 دوستای گلم شما هم اگه پیامی دارید میتونید بگید. ممنون میشمگل تقدیم شما               

                                                                                             


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/18ساعت 4:38 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |

بی خیال!!

بی خیال اگه کسی به سکوتت سر نزد...

بی خیال اگه کسی با تو همراه نبود...

بی خیال اگه کسی حتی یک نفر از تو نپرسید: چرا سکوت؟؟؟

آره...بی خیال اگه کسی باتو نبود...چرا که خودت هم با خودت نبودی!!

 بی خیال که خودتم به خودت نرسیدی!

اصلا بیخیال خیال!!!!


نوشته شده در یکشنبه 89/12/22ساعت 11:35 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |

  « رنج و گرفتاری هر کس، به اندازه جهل و بی تدبیری اوست »  

حضرت علی (ع)      

 

غم نان اگر نبود...

چه بوی خوبی می آید!   بوی نان

چه کلمه لذیذی ست....حتی با تکرار نامش هم دلم ضعف می کند!

یادم می آید... کلاس اولی که بودم این جمله را خیلی دوست می داشتم( با با نان داد )

چه دلنشین بود این جمله   وچه هیبتی داشت این بابا که نان به ما می رساند!

اما کم کم همه چیز رنگ باخت

نان جاه طلب شد. هر روز بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد.

آنقدر بزرگ که که بابا دیگر دیده نشد... و چه قدرتی پیدا کرد این نان!

بابا غمگین بود... دیگر توان نداشت نان بیاورد. هیچکس هم به نان شک نکرد،

همه بابا را متهم کردند

گفتیم: نکند اصل بر این است که نان را آن مرد بیاورد! 

همان مردی که گفتند: آمد..ولی هنوز نیامده بود...

همانی که قرار بود با اسب بیاید...شاید بنا بوده با یک خورجین نان بیاید!!

نان بزرگ شد. ما هم بزرگتر شدیم. تازه فهمیدیم نان مقصر نیست...

نان آور هم گناهی ندارد.

مشکل از جای دگر است. یک علامت سوال بزرگ در ذهنمان جا گرفت ( ؟)

غم، بودن نان است یا نبودنش؟!   ولی کسی به سوالمان پاسخ نداد.

 شاید آنقدر بزرگ نشده بودیم که درک کنیم بابا چرا غمگین است؟

بابا را نادیده گرفتیم و به خود بها دادیم گفتیم: چرا من نمیتوانم خودم باشم؟

به خود امید دادیم بی شک یاری دهنده ای می رسد ( آن مرد می آید )

...و اما رسید زمانی که خود، شدیم بابا! روزی که به آگاهی رسیدیم.

به ناگاه پرده ها کنار رفت و تلخی ها آشکار شد تازه فهمیدیم غم پنهان بابا را..

بعد از آن.. چه تلاش ها که نکردیم...چه خون دل ها که نخوردیم..

گفتیم: بابا نتوانست..شاید ما بتوانیم دنیا را تکان دهیم! اما صد افسوس

بار دگر غم نان نگذاشت.

قصه دوباره تکرار شد..

حقیقت این بود که ما به تنهایی قادر نبودیم نداشتن و نخواستن را از میان برداریم!

زیرا آگاهی وجود نداشت و باز شدیم همان بابای غمگین قصه ها...

تسلیم نشدیم... ولی گفتیم: لااقل صورتمان را با سیلی سرخ نگه داریم.

به امید روزی که... آن مرد خواهد آمد...

راستی دوستای خوبم این روزها که دم عیده و همه به فکر گرفتاری هاشون

چقدر به یاد میارید کسایی رو که غم نان  حتی نمیزاره عید داشته باشن؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/12ساعت 9:19 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |

دوستای خوبم وقتش رسیده که سومین نوشته ام رو برای شما دوستان بذارم.

 ازتون میخوام اگرپیشنهاد یا انتقادی دارید بگید که بتونم  نوشته ها 

و خصوصا افکارمو به سوی هر چه بهتر بودن سوق بدم.

 

 

 

 « آمده ایم که با زندگی قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم »

 من اگر نباشم...

 خریداری؟!مرا چند می خری؟

 حق با توست... تا ندانی من که هستم؟ من چه هستم؟ چگونه میتوانی خریدارم باشی؟؟

من دیروزها کسی بودم که امروز نیستم!..   امروز کسی هستم که فرداها نخواهم بود. در واقع، دیروز واژه ایست که دیگر نمی خواهم در امروز من باشد.

 اشتباه نکن!من مدیون گذشته ام.   گذشته واژه ایست که از آن عبرت ها گرفته ام،   ولی دیگر نمی خواهم کنارش رندگی کنم.می خواهم فرزند اکنون باشم. 

   گذشته خودش تشویقم کرده...خودش رضایت داده... خودش یادم داده...که دیگر کنارش نباشم.   دیروزها اگر مرا می شناختی، می دیدی که..

نیم من هم نبودم چه رسد به تمام من!!

در چاهی که نا آگاهی برایم ساخته بود چنان خویش را حبس کرده بودم که هیچ کس را باور نداشتم...  

چون خود را نیافته بودم.   چه روزها که منتظر یک ناجی بودم...   غافل از این که طناب یاری دست خودم بود!.. عاشق شده بودم.. عاشق گذشته... 

چنان عاشق، که حاضر بودم ساکن آن چاه باشم ولی در کنار گذشته...  کم کم به خود آمدم... فهمیدم گذشته با تمام جذابیتش، مانع رسیدنم به روشنایی ست...

 با گذشته مشورت کردم و او راه را به من نشان داد.   بله...من مدیون گذشته ام... کوله باری پر تجربه ازگذشته به یادگار گرفتم و

پیش به سوی امروز  خود را بالا کشیدم.       

 و اما امروز...          امروز منی هستم که که تلاش می کند...تلاش برای زندگی ...تلاش برای آگاهی بیشتر...      

  تلاش برای من بهتر و واقعی تر...      شناختی مرا؟؟     درست است...من فرزند اکنونم...حالا بگو..خریداری؟   

 امروز میتوانم من را برایت ضمانت کنم. چون من وجودم قیمتی شده ..     و ایمان دارم قیمتی تر هم خواهد شد.  

چون هدف را پیدا کرده و در پیروشناییست..    اطمینان دارم اگر خریدار شوی، دیگر نمی توانی بی من سر کنی.   

 زیرا...    اگر نباشم، نبودنم را احساس خواهی کرد...اگر نباشم کامل نخواهی بود.     

آری...      من اگر نباشم دیگر خودت به تنهایی معنا نخواهی داشت..

(( راستی شما هم بگید ...از من خودتون واینکه اگر نباشید چی میشه؟؟ ))

                                                                   

نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت 4:48 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |

 غروب


    غروبها ...آن هنگام که کیسه دلتنگی را بر دوش نهاده ام،

     آرام با همسفر همیشگی ام تنهایی راهی شهر شب میشوم

    غروبها... آن هنگام که همراه دوستم تنهایی جاده اشک را

   می پیمایم تا به مقصدم شب برسم. گاه گداری در ایستگاه 

   سکوت هم توقف میکنم!

   غروب ها...آن هنگام که با رفیقم تنهایی از ایستگاه سکوت

   می گذرم سری به دهکده غربت هم میزنم..

   ...و سرانجام...هنگامی که به شهر شب می رسم همراه با

   کیسه دلتنگی بر روی پل وسیع غم می نشینم

   آن هنگام است که عینک دل را بر چشمان باران زده ام

   می گذارم و آرام کتاب خاطره ها را از درون کیسه دلتنگی

   در آورده و بازش می کنم....

آری... غروب ها کارم همین است...

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/4ساعت 4:41 صبح توسط یلدا نظرات ( ) |

    بازم سلام.

    همونطور که قبلا گفتم قصدم اینه که متن هام رو به ترتیبی که تو انجمن ادبی مینویسم

   اینجا واسه شما دوستای خوبمم بذارم.

   امیدوارم با نظرات، پیشنهادات و انتقاداتنون راهه هر چه بهتر نوشتن

   و بهتر فکر کردن رو یاد بگیرم.

   راستی عید قربان برهمگی تون مبارک!!             

  دنیا پر است از آدم هایی که ..... 

   یک نگاه به این دنیا بکن ...خیلی ساده شروع شد: (( آدم ))

  آدم و حوا... آدم ها..

  آدم های خوب...آدم های بد...  آدم های شاد.. آدم های غمگین

  آدم های خوشبخت.. آدم های بدبخت.. آدم های تنها.. آدم های سخت..

  آدم های عاشق.. آدم های عاقل..  آدم های...

  می بینی؟ هر چه که گذشت..دنیا پر شد از آدم های جورواجور..

  آدم هایی که روز به روز پیچیده و پیچیده تر شدند.

  آدم هایی که دیروز ساده بودند ولی امروز عجیب شده اند.

  آدم هایی که دیروزها مهربانتر از این روزها بودند.

  آدم هایی که در گذشته – با تمام فاصله ای که وجود داشت

  -خیلی به هم نزدیک بودند ولی..

  این روزها - با تمام نزدیکی – کلی از هم دورند..

  راستی ما آدم ها تغییر کرده ایم یا این دنیا عوض شده؟!

  چه دنیای عجیبی... پر از آدم های عجیب..آدم های پیچیده...

  آدم های شگفت انگیز

  آنقدر شگفت انگیز و پیچیده که هر کدام خود یک دنیای ناشناخته اند.

   ((آی آدم ها..که بر ساحل نشسته شاد و خندانید..

  یک نفر در آب می سپارد جان..))

  ما آدم ها را چه شده ...؟ آنقدر در روزمرگی هایمان غرق شده ایم

 که دیگر چشم ها یمان نمی بیند.

  گوش هایمان نمی شنوند..دستهایمان یاری نمی کند..

  پاهایمان قدمی بر نمی دارند..

  غم صاحبخانه دل های آدم ها شده وعشق، مستأجرش!

  آدم از آدم گریزان شده ... آدمی با اعتماد بیگانه شده...

  بین این آدم ها فرسنگ ها فاصله افتاده ....

  دیگر خیلی سخت است که بگوییم:

((آدم به آدم میرسد!))

  ولی با تمام این حرفها... می گویند:

  بنی آدم اعضای یکدیگرند

  نگاه کن... از آن بالا نگاه کن...به زمین...به آدم هایش...

  به آن گوشه دقت کن: یک حیاط نقلی.. با یک باغچه ی کوچک

   و یک آ دم ..در حال بوییدن یکی از گل های باغچه است. چه لذتی می برد..

  چشم هایش بسته و با اشتیاق بوی گل را استشمام می کند.

   گویی این طبیعت کوچک چون فرزندی بسته به وجودش است.

  ..حالا آنجا را نگاه کن:

   یک بیمارستان..یک اتاق.. یک بیمار.. یک انسان..

  روی تختی خوابیده وهنوز معلوم نیست بار دیگر چشم هایش باز شود یا نه؟

  روی یک صندلی..کنار همان تخت..آدمی دیگر نشسته..

  ببین چطورعاشقانه دیده بر بیمارش دوخته و تمام وجودش چشم شده

  و آرزویش دیدن دوباره ی نگاه یارش است.

  ...آن پیرمرد را هم ببین:

  او هم آدم است! دست پسر جوانی را بدست گرفته و اندوخته ی یک عمر

  زحمتش را خالصانه تقدیمش می کند

   از اعماق قلبش احساس می کند که این عمل،

  از هزاران هزار حج برایش شیرین تر است.

  ... نگاهت به آن دخترک هم باشد..

  همان دخترکی که نقاشی می کشد

  ((همانی که خورشید توی نقاشی هایش را سیاه میکند

         فقط برای پدر کارگرش))

   بله.. این دنیا پر است از آدم..

  پر از آدم ها..  پر از آدم های رنگارنگ...

  پر است ار آدم های خوب... پر است از آدم های بد

   آدم هایی که شرایط آنها را خوب و بد بار آورده...

  ولی .. چه خوب می شد که ما آدم ها آدمیت را فراموش نکنیم

  و یادمان بماند که محبوب ترین خالق خداوند هستیم.                                                                                                       


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/27ساعت 2:30 صبح توسط یلدا نظرات ( ) |

سلام دوستان..من عاشق نوشتنم! از زمان انشای دبستان، تا الان که 27 سال از خدا عمر گرفتم...

اوج نوشتنم  دوران نوجوانی بود. زمانی که سرشار از احساسات بودم((که البته چند تایی رو گلچین کردم و تو وبلاگم گذاشتم و میذارم ))

اما بعد اتمام دوران هنرستان به خاطر یکسری از مشکلات از نوشتن دور موندم تا اینکه بعد 9 سال به واسطه یکی از دوستانم عضو انجمن ادبی قاف شدم

که این واسم یه شروع تازه بود. شیفتگی اولین متنم در انجمن بود. البته میدونم خیلی مونده که به هدفم برسم ولی تمام تلاشم رو میکنم

که هر روز از دیروز بهتر بشم. به لطف خدای مهربان.. اما شما دوستان اگه نظرات واقعیتون و  رو در مورد متن هام بذارید ممنون میشم من انتقاد پذیرم! باور کنید...

شیفتگی (متن اول

 من

وسط یه جنگلم، تکیه م به درختی تنومند و کهنساله...چشامو میبندم و گوش میکنم...

         صدای آب.. صدای باد..صدای خش خش برگ ها...صدای کوبیدن دارکوب به درخت ...

صدای ویزو ویز حشرات جنگلی...نسیمی خنک صورتمو نوازش میکنه و وادارم میکنه چشامو به

 روی این طبیعت زیبا و وحشی باز کنم.

بوی خاک مستم کرده، دیدن برگهایی که با نسیم به رقص

 در اومدن منو به وجد آورده......آه خدایا این همه زیباییت رو شکر 

 او

می گفت: اسم جنگل که میاد..وحشت تو دلم جا میشه. یاد این فیلم هایی می افتم که هر چی آدم

 دراکولا وجود داره از دل جنگل بیرون میاد!

یاد شباش می افتم که هر جا رو نگاه میکنی تاریکیه و سکوت که البته گاهی با صدای زوزه یه

 شغال میشکنه! یاد اون مارمولک های سبزی می افتم که وقتی چشمم بهشون می افته تنم مور

 مور میشه!  کافیه یه ساعت رو تو جنگل سر کنی...اونقدرپشه ها گازت میگیرن که از جون

خودتم سیر میشی!    وااای..!!! بیخیال .. حتی نمیخوام بهش فکر کنم.  یک ساعت تفریح به این

 همه دردسر نمی ارزه..

 تفسیر خودم

راستی من در طبیعت چی می بینم واو چی؟   بله... من شیفته ام، شیفته ی این طبیعت ولی او نه

نمیدونم بگم شیفتگی، حسیه که آنی تو وجودمون پیدا میشه یا احساسیه که ذاتاّ تو وجود ماست

 ولی خوب میدونم که اگه شیفته ی هر چیزی که باشی..نگاهت به اون با نگاه همه اطرافیان

 متفاوت خواهد بود مثالش همین شیفتگی ام نسبت به جنگل برای من افتادن یک برگ از درخت

 پراز مفهوم و زیباییه.. ولی ممکنه برای دیگری هیچ معنی خاصی نداشته باشه. چرا؟؟   چون

دیگری مثل من به این طبیعت نگاه نمی کنه مثل من شیفته ی این جنگل و درخت هاش نیست

 بله...شیفتگی ما سبب تغییر دیدگاه ما میشه، باعث میشه که چیزهایی رو ببینیم و حس کنیم که

 دیگران از درکش عاجزن  چون اونها مثل ما شیفته نیستن.. حداقل شیفته ی چیزی نیستن که ما

 هستیم.

 حرف آخر

خدایا شیفتگی هم نعمت زیبای توست پروردگارا... شیفتگی را چنان در وجودم قرار بده که هر

 روز از عمرم، بیشتر از پیش به یگانه معبودم نزدیک شوم می خواهم همه این شیفتگی ها راهی

باشد برای رسیدن به تو..می خواهم برای همیشه شیفته تو باشم..  خدایا...مرا به حال خود رها مکن...        

     راستی نظر شما در مورد شیفتگی چیه دوستان؟؟مؤدب


نوشته شده در دوشنبه 89/8/10ساعت 2:30 عصر توسط یلدا نظرات ( ) |

          

(( شعر کودکانه ))

به یاد اون موقع ها  

دلمو زدم به دریا

زیر نم نم بارون         

از خونه زدم بیرون

با شوق و صد تا رویا

رفتم کنار موجا

آروم چشامو بستم

توی قایق نشستم

رفتم تو دل دریا

به شهر آرزوها...

تا چشامو وا کردم

قصری رو پیدا کردم

قایق منو بردن

به ماهی ها سپردن

پری های مهربون

با سلامی فراوون

منو رو تخت نشوندن

کلاهی رو آوردن

یک پری ناز و خوب

اومد جلو چه محجوب!

گفت:با عشوه و ناز

این کلاه مال شماست

ما هیا فریاد زدن

شاه پری های ماست

با خوشحالی خندیدم

دست زدم و رقصیدم

ولی چه حیف که با صدای مامان

از خواب خوش پریدم!!

 

 صدایت کردم

من صدایت کردم،هر شب

صدایت کردم...در میان تمام هق هق هایم

صدایت کردم...در تمام لحظه های بی تو بودن

ولی دریغ...! چون می دانم نشنیدی          

تنها...؟؟

آن زمان کهقلبم لرزش پیشه می کند...

آن هنگام که غرورم، پیش به سوی شکستن می رود

دستانم هم می لرزد، قلم را بر می دارم

آن هنگام که در هجوم گریه های ممتد شبانه

با دستانی پر لرز

می خواهم بنگارم غمگین ترین وِاژه هستی را

((تنهایی)) را می گویم ای عزیز!

آن هنگام که می خواهم بنویسم ( تنها...)

ندایی در درونم داد می زند

کسی فریاد میزند...

بی وجدان!...خدا را فراموش کردی؟!!          

 

 

         


نوشته شده در دوشنبه 89/7/26ساعت 1:27 صبح توسط یلدا نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pars Skin